علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

روز آمدن عشقم علی( پایان)

خیلی سردم بود خیلیییییییییییی انقدر سرد که خودم لرزیدنم رو میدیدم بعد از رفتن علی دکتر هم کارهای خودش رو کرد و من رو گذاشتن روی یه تخت دیگه تا به بخش ببرند دوباره همون پیرمرد ایندفعه با تخت من رو برد بازم نفهمیدم بالا یا پایین وارد بخش که شدیم یه بهیار و یه پرستار اومدن سراغم.همون جا جلوی در نگهم داشتن تا اتاقم رو حاضر کنند. بهیار ازم رسید پس همراهی نداری؟گفتم نه شوهرت چی پس؟ گفتم اونم گم شده. هرچی بهش زنگ زدن گوشیش آنتن نداد دویید رفت موبایلش رو آورد و گفت بزار دوباره زنگ بزنیم اما بازم آنتن نداد. یهو یادم افتاد یوسف یه خط دیگه هم داره شاید اون روشن باشه شماره رو گفتم و ایندفعه صدای بوق آزاد اومد...
22 دی 1392

پسر صبورم

پسر قشنگم ،پاره قلبم این روزها مهمان خانه پدری هستیم  و چند وقتی است از خانه خودمان دوریم این روزها شما شیرین تر و شیرین تر و شیرین تر از قبل شده ای من سعی میکنم از همه کارهایی که این روزها انجام میدهی بنویسم دیروز بالاخره برای مدت زیادی بلند بلند خندیدی و خودت هم از خنده های خودت کلی کیف کردی البته نه اینکه قبلا بلند نخندیده باشی .خندیده بودی ولی خیلی کم نزدیک یک ماهی است که با تمام قوا سعی میکنی خودت رو از روی بالشت بلند کنی و این اواخر خیلی هم پیشرفت کرده ای و تا کمر بلند میشوی حال کی قرار است بپیچی نمیدانم اما عجله ای هم ندارم چون شما تا حالا هم خوب پبش رفته ای دیگر در خوردن انگشت شست( یا شصت؟؟؟؟) اس...
20 دی 1392

روز آمدن عشقم علی (4)

اون بهیار پیر خیلی بداخلاق بود با عصبانیت گفت پاشو دیگه زود باش در اون لحظه چنان شوکی بهم وارد شد که دیگه نفهمیدم چکار دارم میکنم درست مثل یه مرده متحرک بودم که هرچی بهم دستور میدادن انجام میدادم به تمام این لحظه ها بعد از عمل که بی حال و بی رمق با غصه فراوان و تنها مونده بودم فکر کردم شنل رو روی دوشم انداختن که تا مچ پاهام میرسیدو یه کلاه بزرگ داشت.ماما میرفت و من پشت سرش. حتی به فکرم نرسید بگم آخه چی شده .بعد ها با خودم فکر کردم چرا نتونستم جلوشون وایسم و بگم اول باید برام توضیح بدین و توجیحم کنین. چرا اونطور مسخ شدم و راه افتادم چرا اونا دلشون واسم نسوخت که انقدر تنها بودم و حتی شوهرم هم پیشم نبود ...
10 دی 1392

چهار ماه گذشت

جیگر مامان سلام امروز 4 ماه از روز تولدت میگذره به سرعت نور البته امروز رفتیم واکسن  4 ماهگی عسلم رو زدیم تا حالا که حالت خوب بوده انشاالله که همیشه خوب باشی اینم علی آقای ما نشسته رو مبل با یه نگاه جالب و یه خنده شیرین دوستای گلم میدونم منتظرتون گذاشتم اما باور کنین هنوز فرصت نکردم بقیه خاطره تولد علی رو بنویسم دارم تلاش خودم رو میکنم انشاالله یکی دو روزه تمومش کنم ...
5 دی 1392
1